شیوه های تربیتی
1- اصلاح آرزو؛ نقطه شروع تربیت
همان طور که در روش تربیتی امیر المؤمنین علیه السلام مشاهده کردید، ایشان کودک را موجود مستقلی می داند که جنبه ها و دستگاه های بزرگترها را به صورت جامع دارد و با امیر دانستن او در هفت سال اول می خواهند زمینه ای فراهم شود تا این دستگاه ها از آسیب و الوهیت دیگران مصون باشند تا کودک بتواند در بزرگی به ثمره هستی خود که همان عبادت خالص و رسیدن به «اِیَّاکَ نَعبُدُ وَ اِیَّاکَ نَستَعِین» است برسد. در حقیقت حضرت با روش خودشان دارند راه صالح ماندن آرزو را به ما یاد می دهند.
آرزو چیست؟ به اراده و قصد عمیق “آرزو” گوییم. آرزو ماشین حرارتی انسان است که سالهای سال او را گرم نگاه می دارد و انسان به هوای آن و در جهت آن حرکت میکند. اگر از کسی آرزو را گرفتید، نمیتوانید او را به حرکت درآورید و او ساکن و متوقف میشود! با توجه به روش علی (ع) د رتربیت، ذکر این نکته ضروری است که مربی بداند اصلاح آرزو با ایجاد آرزو فرق میکند. درحقیقت تعبیر صحیحی نیست که بگوییم مربی شاگرد را میسازد یا از او چنین انسانی بار میآورد؛ این تعبیر با شناخت حقیقی از انسان که در بخش اول کتاب ذکر شد، تطبیق نمیکند. کسانی که چنین پنداشته اند میشود در انسان ایجاد آرزو کرد، تصوری سطحی و روبنایی کرده اند و با چنین برداشتی، او را در نهایت از اصل خود دور و به یک موجود قالبی تبدیل خواهند کرد. با توجه به شناخت حقیقی از انسان، بحث ایجاد آرزو توسط مربی اصلاً نمیتواند مطرح باشد. آرزو را باید خود کودک بکند. حالا خودش چنین انتخاب و آرزویی کرد که کرد، وگرنه ایجاد آرزو توسط مربی او را مستقل بار نخواهدآورد.
دربحث انسان شناسی به تفصیل توضیح داده شد که در جهانبینی اسلامی نظرگاه این است که خدا انسان را بر فطرت توحیدی ساخته است و آرزوی او فقط خداست. او چون یک قلب بیشتر ندارد، یک آرزو هم بیشتر نمیتواند داشته باشد. قرآن میگوید: « مَا جَعَلَ اللهُ لِرَجُلٍ مِن قَلبَینِ فِی جَوفِه1»:"خدا در درون هیچ کسی دو قلب نگذاشته است". او یا مرید حیات دنیاست وکل اعمالش به آن بر میگردد، یا مرید حیات آخرت است و کل حیاتش حتی خورد و خوراک و خوابش هم به آن برمیگردد. کسی نمیتواند بگوید انسان دو نوع کار دارد، خیر! یک کار دارد که آن را هم قبلاً از میان دو راه انتخاب کرده است: 1- راه کسانی که انبیا را قبول کردند و آرزویی از نوع آرزوی آن ها داشته و به عاقبت آن رسیدند. 2- راه افرادی که انبیا را تکذیب کردند و آرزویی از نوع دیگر داشته و عاقبت آن گریبانگیرشان شد. راههای فوق دقیقاً بر یکی از دو جنبه ی درونی منطبق است.: 1) جنبهی فطری که در این حالت میخواهد برای "حقیقتش"حرکت و تلاش کند و آرزویش از نوعِ فوق حیات دنیا است. 2) جنبهی نفسانی که در این حالت فرد میخواهد برای "خود"ش باشد و صرفاً برای حیات دنیا بگردد و آرزویش از نوع حیات دنیایی است. به این ترتیب جهان بینی اسلامی میگوید که انسان موجودی دو جنبه ای اما تک شخصیتی است که آن شخصیت بستگی به نوع تربیت و انتخاب او دارد
اگر انقلابی بخواهد در جوانان صورت بگیرد، انقلاب در آرزوی آنها است. انقلاب فرهنگی و زیربنایی، دگرگون شدن نوع آرزوی انسان است. باید آرزوی بقا حاصل شود تا انسان، الله و رسول و دارآخرت را بخواهد. تنها در این صورت است که اصلاح و دگرگونی حقیقی صورت خواهد گرفت و تربیت همین است. راهش چیست؟
راه اساسی که راه درمان طبیعت گرایی در وجود انسان است، همان است که در بیان نورانی امیر مؤمنان علیه السلام در فصل پیش توضیح داده شد و معرفی گردید. راه دیگر این است که مربی بتواند ارادهی شاگرد را به مسیر آرزوی فطری او بکشاند؛ برای این کار زمینهای باید فراهم شود تا فرزند بتواند تعقلاً بفهمد استعدادهایی که خدا به او داده، یک نوع "بدهکاری" است. بچه وقتی دید هوشش از دیگران بیشتر است، باید به نحوی به او فهماند که در مقابل دیگران بدهکارتراست؛ بداند اینها امتیاز او نیست بلکه بارهایی است که بر دوشش است و بدهکاریهایی است که باید بپردازد! بچه اگر این طور تربیت شد، خودش سراغ انبیا میآید. زیرا اصولاً عقل دین را درک کرده ودر فرد ایجاد عطش می نماید؛ به نحوی که فرد میخواهد طلبکار خودش را پیدا کرده و بدهکاری خود را بپردازد و به این کار عشق می ورزد! وقتی به کودک کمک شد که این گونه با مسأله برخورد کند، عُجبِ او برطرف شده و نور تواضع در او رشد میکند و بزرگبینی که موجب توقف و انحطاط است، در او حل میگردد.
اما اگر مربیان یا والدین، بنا را بر"خودیت" کودک بگذارند، این مسأله در ذهن کودک جا می افتد که استعدادهایش را طلب تلقی کند و بزرگ که شد میخواهد طلبش را از هرجایی که رسید وصول کند. عالمِ مادّه وسیلهای برای وصول طلبهایش میشود ودر نتیجه به دنیا طلبی میافتد. میگوید من استعداد و فهم دارم، پس باید بروم و سهم خود را از دنیا بگیرم! آن چه او در مقابل خودش میبیند، مادهی بیشعوری است که میخواهد شیره آن را بهعنوان طلبِ استعدادهایش وصول کند. چنین آدمی دیگران را بدهکار خود تلقی میکند!
2- مستقل دانستن کودک
کودکان حسابگران غریبی هستند و جاذبه و دافعه و حسن ظن و بدگمانی دارند. آنان استقلال فکری داشته و ادراکشان خیلی زیاد است و نباید انتظار داشت که از بیان آن ها حدّ فهمشان سنجیده شود، بلکه باید از نگاهشان آن ها را شناخت و درک کرد. کودک چند برابر آن چه میگوید میفهمد ولی چون هنوز بر زبان مادّی مسلط نیست، آن چه از زبانش خارج میشود خیلی کمتر از حدّی است که در حس و شعور و خطوراتش میگذرد. خدای متعال دستور انقباض و انبساط را برای قبول بهترین مربی به عقل کودک داده است. فی المثل اگر دید استادش درست عمل نمیکند، او را قبول نمی نماید. بنابراین این مربی نیست که شاگرد را استخدام میکند، شاگرد است که استاد را استخدام مینماید. عقل کودک براساس هدفش دوست، کتاب، فیلم و...انتخاب میکند و ذاتاً در مقابل لغو منقبض و با آن ناهماهنگ است.
کودک موجودی مستقل درحدّ خودش است. او دستگاه ها و جنبه هایی که در بزرگی هست به صورت جامع دارد. مثل گردوی نارس و مغز نبسته است که استعداد گردو شدن دارد. با توجه به این خصوصیت، مربی باید به او اجازه دهد درحوزه فعالیت خود آزاد باشد و از کنترل شدید و مراقبت های غیرضرور پرهیز نماید. با این خصوصیت تربیت کودک مثل انسان بالغ است. مثلاً چه طور برای تنبیه انسان بالغ قسمتی از دستاورد عملش را میچشانند تا به هوش آید، به کودک هم مقداری از نتایج عمل به صورت رقیق شده چشانده می شود تا بهتر با واقعیات آشنا گردد، زیرا کودک مانند انسان بالغ دو جنبهی "ایستا و پویا"دارد. اگر جنبهی ایستا بر اوغالب شود، حالت خواب یا مست را پیدا می کند و تذکر پذیر نخواهد بود و رنج میتواند او را به خود آورد. مثال دیگر قوّت مسؤولیت پذیری است. درکودک قبل از بلوغ مسؤولیت پذیری هست ولی توان آن چنانی ندارد که بخواهند آن را بکار گیرند. به عبارت دیگر فعلاً معفُوّ است یعنی مربی حالا با آن کاری ندارد تا در موقع مناسب و زمان بلوغ از آن استفاده کند. در تعبیری از رسول گرامی صلی الله علیه و آله در حدیث "رَفع" آمده: « رُفِعَ القَلَمُ عَنِ الثَّلاَثَه...وَ عَنِ الصَّغِیرَ حَتَّی یَکبَرَ1»:" قلم از سه نفر برداشته شد... و از کودک تا به حد بلوغ برسد"، یعنی از کودک رفع تکلیف شده است زیرا فعلاً توانش راندارد و نارس است.
در کودک تحول قبل و بعد از بلوغ، تفاوت بین عفو و مسؤول شدن است. کودکان استعداد و توان و همهی دستگاهها را دارند، اما باید با این دستگاهها به اندازهی توانشان کار کرد و توجه داشت که برخورد استخفاف آمیز نباشد؛ برخورد استخفاف آمیز ویژهی نظامیان است که در آن آگاهی موضوعی مزاحم است. درتربیت طبیعی که آگاهی کودک پایه کار است، نظام قبل از بلوغ مثل نظام بعد از بلوغ نظام تکریم میباشد. مثالاً اگر پدر مسؤولیت را بین خود و فرزند نابالغش تقسیم کند، کرامت نفس او را تقویت نموده است.
3- حسن ظن به خدا؛ مادر کلّ صفات
چرا اولیای الهی در کوران حوادث هیچ تغییر روحیه و رویه پیدا نمی کردند و چیزی تعادلشان را برهم نمی زد؟ آنان چنین هنری را در زندگی چگونه بدست آورده بودند؟ علی(ع) می فرماید: اگر همه مردم به من روی آوردند یا از اطراف من پراکنده گردند، احساس عزّت و وحشت نمی کنم! وقتی خبرنگار از امام ره در راه بازگشت به ایران سؤال کرد که چه احساسی برای بازگشت به وطن دارید؟ گفتند هیچ! این چیست؟ علت این است که آنان ارتباطشان با خداوند محکم است!
درتربیت هدف دست یافتن به انسان ایدهآل است. این کار چگونه امکان پذیر است؟ انسان استعداد ارتباط با نامحدود دارد و میتواند اخلاقش در رابطهی با خدا دگرگون شود. کسانی که کودک را با فطرتش آشنا و مرتبط می سازند، بزرگترین سرمایه و گنجینه را در اختیارش گذاشته اند؛ به نحوی که سرمایه های دیگر هرگز این نقص ارتباطی را جبران نمی نماید. شجاعتی که انسان از ارتباط با نامحدود بدست می آورد، با شجاعتی که ازراه ارتباط با انبوه انسان ها، تکنولوژی و ادوات جنگی بدست می آید، قابل مقایسه نیست.
حسن ظن به خدا، اساس تربیت و مادرکل صفات و خصوصیات انسان ایده آل است و باعث میشود که فرزند انسان به منبع شجاعت، سخاوت، عدالت، تواضع، کرم، قناعت و ... برسد؛ منبعی که انسان را همیشه غنی نگاه میدارد و از مشکلات و تنگ نظریها نجات میدهد. کسی که میخواهد اولاد یا شاگردش صفات قابل اعتماد پیدا نماید تا آینده در برخورد با مشکلات زانو نزند، باید در برنامه تربیتی، تقویت"حسن ظن به خدا" را محور قرار دهد. این راه و روش ارتباط با نامحدود است.
انسان وقتی که حسنظن به خدا پیدا نمود، خودش را کشف می کند و صفت شجاعت در او بروز می کند؛ آن هم شجاعتی که از بطن وجود واعتقاد وعمق رابطه با خدا سرچشمه میگیرد و نشانهاش این است که هرچه فشار بیشتر شود، ظهورش بیشتر میگردد. در مقابل، ترس مولود سوءظن به خداست که اگر به حسن ظن تبدیل شود، شجاعت جای آن را میگیرد. حسن ظن به خد به ابن معنی است که فرد خدا را در عالَمِ هستی، راستگو، حکیم، کریم، قادر، عالم، مدیر، مدبر و رازق و در یک کلمه فعّال و مراقب اوضاع ببیند و این به انسان قوت قلب خارقالعادهای در برخورد با دیگران و محیط میدهد که میتواند به پشتوانه آن در هر میدانی وارد شود.
در مقابل، هر مقدار که از این صفات کنار گذاشته شود، نوعی سوءظن جای آن را میگیرد؛ مثلاً بداند خدا عالِم است، اما بگوید مراقب نیست! بداند که خدا عالِم و مراقب است، اما فکر کند که در مسایل بیطرف میباشد! این چنین تصوراتی، سوءظنّ به خدا میآورد. انسانی که با سوءظن به خدا ارتباط خودش را با او فراموش کرده، تنها و ذلیل و حقیر و غریب میشود؛ احساس میکند در عالمی زیست مینماید که تک و تنهاست و یار و مونس و غمخواری ندارد؛ میبیند هرکس دست برکلاه خود گذاشته و برای خودش کار میکند! این فرد ممکن است در ابتدا با اعتماد به انسانها، شجاعانه وارد کارهای اجتماعی و مردمی شود، اما وقتی دید که مردم در مشکلات خود غرقند، کم می آورد و سر در لاک مشکلات خود فرو میبرد. از این جهت، اجتماعی شدن این گونه انسانها تنها در حدّ شعار است و کم محتوا و بی منبع می باشد. عیناً مثل حوضی است که وقتی آب روی آن میریزند سرریز می شود و وقتی از آن مصرف کنند، به تدریج خشک میگردد. انسان هم وقتی از قدرت نامحدود خود را منقطع دید، محدود میشود و محدود، احساس فقر و فقیر احساس ضعف و ضعیف به کرنش افتاده در محیط پیرامون خود حل میشود. پس اگر انسانی را دیدید که به خدا سوءظن دارد ولی مردم او را جسور و شجاع میدانند، باید با نگاه عمیق تر، از پشت چنین شجاعتی ، جُبن و وحشتش را ببینید.
وقتی فرد به خدا حسن ظن پیدا کرد، آنچه را که در اختیار او و مردم است، کوچک و آنچه را که از جانب خدا و درحمایت اوست، وسیع میبیند و در عین فقر احساس غنا میکند. غنایی که فقیر مؤمن دارد از غنای غیرمؤمن بسیار بیشتر است. فقیر مؤمن مثل چاهی است که در او یک پارچ آب مانده باشد؛ آب را بردارید، میببینید جایش دوباره آب میآید. اما غنیّ غیرمؤمن، استخر پر آبی می ماند که اگر از آن بردارید، از حجمش کاسته میشود. زیرا این نوع استغناء و بینیاز شدن از "چیزی"، صرفاً بستگی به مستغنی شدن از همآن "چیز"دارد؛ یعنی وقتی که غیر مؤمن به وسیله ی چیزی مستغنی شد، غنای او به معنای فقر است، زیرا صرفاًً توسط همان کسب غنا کرده و در نتیجه غنای او غنای تبعی است. ولی استغنایی که مؤمن دارد، استغنای ایمانی است.
کسی که کوه را تجربه کرده و شب درآن مانده باشد، بسیاری از تصورات و احتیاطها و بزرگبینیهایش کم میشود. مثلاً جهانگردی، برخورد با خطرات، تجربه و مطالعهی کارِ شجاعان و دیدن فیلمها و غیره، باعث کسب قدرت و اعتماد و شجاعت میشود، اما این شجاعت، "شجاعت نفسانی" است! دقیقاً مثل حوضی است که با دلو آب پر میشود. اما حوض کجا و چاه کجا! چاه به دلیل آن که از درون و عمق به یک منبع عظیم ربط دارد، هر چه از آن بکشند، زلالتر و جریان پر شدنش سریعتر میشود. انسانی که میتواند چاه باشد، چرا حوض باشد؟ وقتی انسان اعتماد و حسنظن به خدا پیدا کرد، مثل این میماند که چاه راه خودش را به منبع خودش پیدا کرده باشد. شجاعتی که نتیجهی احساس ارتباط با خداوند و قدرت نامحدود او باشد، باعث میشود که هرچه مشکلات در مقابل انسان فراوانتر شود، آرامش او بیشتر گردد. حسینبن علیعلیهالسلام در صحرای کربلا، هر چه به ظهر عاشورا نزدیکتر میشد، صورت ایشان برافروختهتر و حالت آرامش و شجاعت ایشان عجیبتر میگردید؛ بهطوری که وقتی همه یاران و نزدیکان کشته شدند و ایشان تک و تنها ماند، یک تنه به لشکر ابن سعد یورش برد و آنها تاب مقابله با او نیاورده، رو به هزیمت گذاشتند! ابنسعد ملعون که این شجاعت خیره کنند را بعد از آن همه مصایب که به آن حضرت وارد شده بود، انتظار نداشت، چاره را در نامردی دید و دستور داد دور ایشان حلقه زنند و هرچه در دست دارند به سویش پرتاب کنند! این نمایشی از مقابلهی شجاعت "ایمانی" و "نفسانی" است! جنگ هشت ساله و تحمیلی عراق بر ایران هم، شاهد دیگری از این نوع مقابله است.
کسی که اعتماد را در نتیجهی تجربهها پیدا کرده باشد، تجربیات جدید و ناشناخته برایش کمرشکن خواهد بود. زیرا آنهارا پیشبینی و تجربه نکرده است. "شجاعت نفسانی" چیزی است که آنرا باید قبلاً با تجربه بهدست آورد تا در عمل بتوان آن را مصرف کرد. گذشتی که انسان در نتیجهی تجارب مختلف بدست میآورد، گذشتی سطحی است؛ چون مطالعه کرده و دیده برایش بهتر میشود، پس گذشت کرده است! در"شجاعت نفسانی"، فرد باید ابتدا تجربه کند و درآن رابطه چیزهایی ببیند که مثلاً این نوع گذشت نتیجهاش خوب بوده یا نه، تا بعد بتواند در آن رابطه گذشت کند. اما گذشتهای سنگین که تجربه نشده وآیندهی آنها مبهم است، سرانجام فرد در مقابل آن عقب میزند و نمیتواند گذشت کند.
اما "شجاعت ایمانی" در عمل قدرت خودش را نشان میدهد و نیازی به تجربه ندارد. در این حالت، بسیاری از حصارهای ضعف و زبونی از طریق ایمان و حسن ظن به خدا، در وجود مؤمن شکسته میشود و اعتراف میکند که هرچه دارد از خداست؛ ظاهری کوچک و کم اهمیت دارد اما استعداد و توان و قدرت او به گونهای می شود که نمیتوان آن را با امور و مقیاسهای مادی سنجید وحدّی بر آن تعیین کرد. شما نمیتوانید کسی را که با شجاعت ایمانی مرگ را قبول میکند، به ستوه آورید و از او اعتراف به عجز و ندامت بگیرید. زیرا محبوب او خداست! اساساً قدرتها انسان را نمیشکنند، بلکه محبوبیت و تعلقات دنیایی است که انسان را شکسته و خرد میکنند.
وقتی انسان"شجاعت ایمانی"پیدا کرد، صبرش اندازه ندارد. شجاعت ایمانی محصول"فطرت"است، اما تکیه گاه صبر یا شجاعت اکتسابی، روی قدرت اکتسابی است؛ دراین حالت اگر فشار امتحان سنگینتر از شجاعت اکتسابی شود، فرد شکست می خورد.
صفات ایمانی دیگر هم همین طور هستند؛ صفاتی مانند عدالت، تقوا، تواضع، کرم، قناعت و ... همه اموری مثل شجاعت ایمانی هستند و همین تحلیل را دارند. مثلاً نهایتی در"سخاوت ایمانی" برای مؤمن نیست. زیرا "سخاوت ایمانی" حاصل "فطرت" است درحالی که "سخاوت نفسانی" تجارت و محصول طبیعت می باشد. یا "قناعت نفسانی"حاصل مطالعه و تجربه است، درحالی که «قناعت ایمانی" حاصل اجتناب از حرص میباشد. "قناعت تجربی" آرامش قبل از طوفان است. یعنی غیرمؤمن بطور محدود و برای انحصار طلبی قوی تر، فناعت تاکتیکی می کند تا خود را برای حمله مجدد آماده نماید! یعنی بعضی زهدها نسبت به دنیا، مقدمه و عقبنشینی تاکتیکی برای حملهی راهبردی بعدی است. اینها "زهد نفسانی" است؛ زهدی است که ناشی از اعتقاد و ارتباط با خدا نیست و برای دستیابی به ریاست و سوار شدن بر دیگر انسان ها تدارک دیده میشود. مثلاً فروشنده ای که چند قلم جنس را ارزان می فروشد تا بر روی اقلام دیگر بکشد؛ دانه میدهد تا مشتری را جلب کند! در این حالت، او با استفاده از صفات حمیدهی غیرمرتبط با خدا، عقب نشینی تاکتیکی می کند تا منظور خود را آینده عملی سازد!